عشق باید...
شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ
روزی مجنون از روی سجاده ی شخصی عبور کرد؛
مرد نمازش را شکست و گفت:"مردک در حال راز ونیاز بودم برای چه این رشته را بریدی؟!
مجنون لبخندی زد وگفت:"عاشق بنده ای بودم تو را ندیدم!تو چطور عاشق خدا بودی و مرا دیدی؟!"
مرد نمازش را شکست و گفت:"مردک در حال راز ونیاز بودم برای چه این رشته را بریدی؟!
مجنون لبخندی زد وگفت:"عاشق بنده ای بودم تو را ندیدم!تو چطور عاشق خدا بودی و مرا دیدی؟!"
۹۲/۰۹/۲۳